|
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : فاطمه حسین دادی و نرگس فتوت
شنیدم مادرم عزم وطن کرد به طفل خورد سالش گفت : " جانم " !
چه میخواهی که از کابل بیارم؟"
بپاسخ گفت کودک:"هرچه آری"
دوباره گفت مادر:"هرچه؟ یعنی...؟" بگفتا طفل:"حتا مشتی خاکی." بخنده گفت مادر:" خاک را چه...؟ بدون فکر کردن گفت کودک: "کنم ماچ و بچشمانم گذارم." همان طفلی که هرگز روی میهن ندیده ازتولد تا به امروز چنان در آرزوی خاک باشد چنان باشد برای ملک دلسوز که از مادر کند خواهش که خاکی ، بیارد از وطن اندر بیلاروس که تا او خاک میهن را کند بوس بدا برحال آن شاه و امیری بدا بر حال آن صدر و وزیری که بویی هم ازین خاکش نبردند و همچون خرس در جنگل بمردند بدا بر حال آنکه خاک بفروخت زتاریخ وطن چیزی نیاموخت بفکر اشکم وجیب خودش بود زخون خلق خود سرمایه اندوخت به قتل مردم وتخریب میهن کمر بست وتمام عمر بود (بوخت) میان آتش خشم وتعصب نهاد اتحاد خلق را سوخت برای کشورش کاری نکرد و
همیشه چشم سوی دیگران دوخت.
نیویشته شوده توسطی : فاطمه
![]()
![]() |